۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

رسالت روشنفکر از دیدگاه شاملو - مطلبی در خور تامل برای امروز



این متن مصاحبه ی شاملو  در اردیبهشت سال 58 میباشد که در مجله تهران مصور به چاپ رسیده بود. نکاتی که شاملو مطرح می کند بعد از گذشت 33 سال هنوز قابل تامل برای کسانی است که برای آزادی بیان ارزش قائل هستند و مبارزه برای آنرا از اهداف اصلی روشنفکران جامعه می دانند. کسانی که آزادی بیان  برایشان به هیچ وجه و به قیمت هیچ مصلحتی صرف نظر کردنی نیست. آری همانطور که شاملوی بزرگ در آنزمان گفته بود : برای - روشنفکر - مسأله آزادی عقیده، آزادی بیان....و هر آزادی اجتماعی و انسانی دیگری فقط در یک کل استثنا ناپذیر شکل می گیرد که در عین حال مشروط به هیچ گونه "اما " و "اگری" نیست.

عاطفه اقبال - 11 اکتبر 2012


رسالت روشنفکر از دیدگاه احمد شاملو

وظیفه روشنفکران وظیفه یی دشوار و غم انگیز است. آنان می باید راه را برای حکومت خرد و منطق هموار کنند و ناگفته پیداست که باید از پیش، درهم شکستن و مدفون شدن زیر آوار سنگ و سقط همین راه را برای خود به عنوان سرنوشت بپذیرند. و هر چه جامعه بیشتر در جهل و تعصب فرو رفته باشد، چنین سرنوشتی برای روشنفکرانش محتوم تر است، زیرا نه فقط توده متعصب به روشنفکر به چشم دشمنی نگاه می کند، انگلهای جامعه نیز که تنها به منافع فردی خود نظر دارند، معمولا به جهل و تعصب توده دامن می زنند. به آتش دشمنی توده با روشنفکران جهت می دهند و این «بدگمانی بالقوه» را در نهایت امر به قدرتی فاشیستی و مهاجم و کور در جهت منافع خود شکل می بخشند.

به ناکسانی نظیر هیتلر و موسولینی و فرانکو و سالازار و تروخیلو یا رضاخان و ترکه اش، جز جهل و تعصب چه چیز امکان می دهد که به تخت قدرت تکیه کنند.
توده ناآگاهی که منافع خود را تشخیص نمی دهد و ناگزیر از پایگاه تعصب قضاوت می کند معمولا درست با همان چیزهایی دشمنی می ورزد که نجات دهنده اوست. و لاجرم پایه های قدرت و نفوذ حرامزادگانی را استحکام می بخشد که دشمنان سوگند خورده او هستند. مَثَل ِ این توده ها مَثَل ِ کودک بیمار است که از سرنگ پزشک و چاقوی جراح وحشت می کند و اگر به خود او باشد، مرگ را به مساعدت نجات بخش طبیب ترجیح می دهد، اما متاسفانه، اجتماع بیمار، کودک نحیفی نیست که پدر و مادرش بتوانند او را به رغم تلاشهای مخالفت آمیزش به موقع به طبیب برسانند. اجتماع بیمار، غول قدرتمند پر نیرویی است که با چماقش فکر می کند و گرفتار میکروب وحشتناکی است که صفرای تعصبش را به حرکت در می آورد و او را گرفتار چنان خام اندیشی و جهلی می کند که هیچ منطقی را نمی پذیرد و باید بگویم که متاسفانه درست در چنین شرایط است که روشنفکر «می باید» به پا خیزد و حضور خود را اعلام کند و ناگزیر در این چنین شرایطی روشنفکری که بخواهد به رسالت وجدانی خود عمل کند، ابتدا باید پیه شهادت را به تن خود بمالد. و شهادت، البته که تلخ است. تلخ است، هنگامی که در زندانهای شاه به کام روشنفکر ریخته شود اما اگر قرار باشد شهادت او به دست کسانی صورت گیرد که روشنفکر به نجات آنها از جان گذشته است، تلخی شهادت از زقوم نیز بر می گذرد.
دنیای کشت و کشتار

انسان و فرهنگ انسانیش تنها و تنها در فضای آزادی است که شکفته می شود. اما تا هنگامی که تعصب و خام اندیشی برجامعه حاکم است، اختناق بر جامعه حاکم خواهد بود. تا هنگامی که برداشت جامعه از آزادی این باشد که «تو نیز آزادی سخن بگویی اما فقط باید چیزی را بگویی که من می پسندم» هیچ سخن حقی بر زبانها نخواهد رفت. فرهنگ از پویایی باز می ماند، معتقدات به چیزی کهنه و متحجر مبدل می شود، جامعه بیش از پیش در بی فرهنگی و جهل و خام اندیشی فرو می رود؛انسان از رسالتهایش دورتر و دورتر می افتد و هر از چندی به بن بستهای اقتصادی کشت و کشتار تازه بر می انگیزد و شورش کور و بی هدف تازه یی به راه می اندازد که میوه چینان البته اسمش را «انقلاب» می گذارند، اما در عمل مفهومی بیش از «کودتا» ندارد. سورخوران قدیمی سرنگون می شوند و سورخوران تازه یی جای آنها را می گیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگر می شود که قالبش یکی است. شکلش یکی است، عملکردش یکی است، چماق و تپانچه و زندانش همان است، فقط بهانه هایش فرق می کند. زمان سلطان محمود می کشتند که شیعه است، زمان شاه سلیمان می کشتند که سنی است، زمان ناصرالدین شاه می کشتند که بابی است، زمان محمد علیشاه می کشتند که مشروطه است، زمان رضا خان می کشتند که خرابکار است، امروز تو دهنش می زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می نشانند و شمع آجینش می کنند که لامذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزیش عوض نمی شود. تو آلمان هیتلری می کشتند که طرفدار یهودیهاست، حالا تو اسراییل می کشند که طرفدار فلسطینیهاست، عربها می کشند که جاسوس صهیونیستها است، صهیونیستها می کشند که فاشیست است، فاشیستها می کشند که کمونیست است، کمونیستها می کشند که آنارشیست است، روسها می کشند که پدرسوخته از چین طرفداری می کند و چینیها می کشند که حرامزاده سنگ روس را به سینه می زند و می کشند و می کشند و می کشند؛

چه قصابخانه یی است این دنیای بشریت!

اما قربانی، انسان اندیشمند، انسان آزاده، هیچ کجا در خانه خودش نیست. همه جا تنهاست، همه در اقلیت محض است.

چگونه می توان برای جهان نویی طرحی ارائه کرد در حالی که تعصب مجالی به اندیشه نمی دهد؟ چگونه می توان دستی به برادری پیش برد، وقتی که تو وجود مرا نجس می شمری؟

چگونه می توانم کنار تو حقی برای خود قائل باشم که تو خود را مولا و صاحب من می دانی و خون مرا حلال می شناسی؟

چکونه می توانی در حق و ناحق سخن من عادلانه قضاوت کنی، تو که پیشاپیش قبل از آن که من لب به سخن باز کرده باشم مرا به کفر و زندقه متهم کرده ای؟

ما باید خواستار جهانی باشیم که در آن، انسان در انسان به چشم بیگانه نظر نکند. ما باید خواستار جهانی باشیم که در آن موجودات بشری به گروه های مذهبی، به گروه های نژادی، به محدوده های جغرافیای، مرزهای فکری متعصانه تقسیم نشود و عقل و خرد (که معمولا در اقلیت است) محکوم آن نباشد که از نسبتهای ریاضی تابعیت کند تا مشت ( که معمولا دوتاست) مغز را (که معمولا یک است) زیر سلطه خود بگیرد.

اگر تعصب ورزیدن نسبت به معتقدات خود را موجه بشماریم، دست کم باید آن قدر انصاف داشته باشیم که به دیگران نیز در تعصب ورزیدن به معتقداتشان حق بدهیم. زیرا آنان نیز معتقداتشان را به صورت میراثی از نسلهای گذشته خویش در اشکال بسته بندی شده و به عنوان «تابو» های مقدس تحویل گرفته اند و خود در انتخاب آن معتقدات اختیاری نداشته اند.

اما تعصب مسأله یی یک طرفه است. نه فقط با معتقدات دیگران به سنگ محک نمی خورد بلکه تنها با ایستادن در برابر معتقدات دیگران و کوشش به سرکوبی معتقدات دیگران است که در هیأت «تعصب» شکل می گیرد. و دقیقا به همین جهت است که افراد ذینفع جامعه، معمولا هر اندیشه آزادمنشانه یی را نیز که به جامعه ارائه شود برای حفظ منافع خود «ضدمذهبی» معرفی می کنند. درست همان کاری که شاه مخلوع نیز می کرد و تا آخرین لحظات افول قدرتش از برانگیختن تعصبات مردم بر ضد مبارزان انقلابی کوتاه نمی آمد و آنان را «اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه» می خواند زیرا که به قدرت ویرانگر تعصب مطلق آگاه بود.

با اشاره به همین تعصب ورزی است که می باید امروز نیز در هر لحظه در هر گوشه دنیا، نگران کشتارهای وسیع عقیدتی یا نژادی یا مذهبی بود. زیرا که واقعیتها چنین نگرانیهای وحشت باری را توجیه می کنند. اما واقعیت لزوما حقیقت نیست. در بسیاری از موارد درست برخلاف جهت حقیقت حرکت می کند.

واقعیت این است که در بسیاری از جوامع میان ترک و کرد، جنگ میان یهود و عرب، جنگ میان هندو ومسلمان، جنگ میان کاتولیک و پروتستان، جنگ میان سفید پوست و سیاه پوست و جنگهای پراکنده دیگری از این قبیل در جریان است؛ این واقعیت است، واقعیت ملموس روزمره. اما حقیقت چیست؟  

حقیقت این است که دیگر باید به دوران تحمیل فکر، تحمیل عقیده، تحمیل نژاد، تحمیل مذهب و تحمیل زبان و فرهنگ پایان داده شود. حقیقت این است که انسان باید از هرگونه تحمیل به دیگران خجالت بکشد. حقیقت این است که اگر من بخواهم عقیده یا مذهب یا فرهنگ خود را به تو تحمیل کنم، معنی اش این است که از عقیده تو، از مذهب تو، از فرهنگ تو در وحشتم زیرا آن را قویتر و نافذتر و برتر از عقیده و مذهب و فرهنگ خود یافته ام و حقیقت نهایی این است : جهان بینی سالم و انسانی و خالی از تعصب احمقانه به من حکم می کند که از تنگ چشمی ناشی از منافع حقیر و مبتذل خودم دست بردارم و بگذارم هر آن چه برحق است به سود جامعه انسانیت و از طریق قانون طبیعی انتخاب اصلح، به هر آن چه بر حق نیست پیروز شود.

روشنفکری و آزادی

تا همین جا هم به رغم کارشکنیهای تعصب و جهل، جامعه بشری مجموعه دستاوردهای خود را از برخورد و تعاطی فرهنگ و تمدن اقوام و ملیتهای مختلف حاصل کرده است. برخورد خصمانه و تعصب آمیز و ستیزه جویی با فرهنگها و تمدنهای دیگر چیزی را تغییر نمی دهد و در نهایت امر نمی تواند در برابر تسلط حق سنگ بیندازد و اندیشه یا فرهنگی که بکوشد با گرز و باروت حقانیتی برای خود تحصیل کند هم از نخست محکوم به بی حقی است. چنین اندیشه یا فرهنگی با شیوه تحمیل و اختناق فقط ممکن است احتضار خود را چند روزی طولانی تر کند.

به این جهات است که روشنفکر عمیقا به یکپارچگی و غیر قابل تفکیک و تجزیه بودن آزادی معتقد است. برای او مسأله آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی مذهب، آزادی زبان و هر آزادی اجتماعی و انسانی دیگری فقط در یک کل استثنا ناپذیر شکل می گیرد که در عین حال مشروط به هیچ گونه اما و اگری نیست. به خصوص وقتی که موضوع این آزادیها، فریبکارانه در تقسیم به اقلیت و اکثریت و در چهارچوب های مذهبی یا قومی مطرح بشود.

پس وظیفه روشنفکر، همان وظیفه همیشگی است. چنین یا چنان بودن شرایط در وظیفه بنیادی او که ساختن دنیایی بر اساس عدل و خرد است تغییری نمی دهد. اقتضای زمان و شرایط البته می تواند تاکتیکهای مختلفی را توصیه کند که هدف آن اجرای وظیفه است و انتخاب آن بر طبق سلیقه ها و نظرگاهها صورت می گیرد که مبحث دیگری است.


#AtefehEghbal

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر